چه در دل ِ من
چه در سر ِ تو
من از تو رسیدم به باور ِ تو
تو بودی و من ، به گریه نشستم برابر ِ تو
به خاطر تو
به گریه نشستم
بگو چه کنم …
با تو ، شوری در جان
بی تو ، جانی ویران
از این ، زخم ِ پنهان
می میرم …
نامت در من باران
یادت در دل طوفان
با تو ، امشب پایان
می گیرم …
نه بی تو سکوت
نه بی تو سخن
به یاد ِ تو بودم
به یاد ِ تو من
ببین غم ِ تو رسیده به جان و دویده به تن
ببین غم ِ تو رسیده به جانم ،
بگو چه کنم…
دیگری نوشت : تو را -محکم- برای خودم نگه داشتهام... تو برای من کافی هستی. من هم برای تو. گاهی فکر میکنم "بس" بودن، بهترین حس است. بس بودن کسی برای کسی از تمام این دنیای بی سر و ته که آدمهایش خیلی وقت است، هر چه می چرخند به هم نمیرسند، حس "گرمی" است. مثل یک شالگردن پشمی میماند که توی سوز سرما صورتت را با آن میپوشانی...به آدم "آرامش" میدهد. حس اینکه لازم نیست انقدر نفس نفس بزنی، لازم نیست سرگردان باشی، لازم نیست انقدر شلوغش کنی، انقدر تندش کنی همه چیز را... بنشین. یک نفس عمیق بکش. تو خوشبختی چون کسی هست که برای تو کافی است و همین بس است برای پر شدن دنیایت ....