سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چه در دل ِ من
چه در سر ِ تو
من از تو رسیدم به باور ِ تو

تو بودی و من ، به گریه نشستم برابر ِ تو
به خاطر تو
به گریه نشستم
بگو چه کنم …

با تو ، شوری در جان
بی تو ، جانی ویران
از این ، زخم ِ پنهان
می میرم …

نامت در من باران
یادت در دل طوفان
با تو ، امشب پایان
می گیرم …

نه بی تو سکوت
نه بی تو سخن
به یاد ِ تو بودم
به یاد ِ تو من
ببین غم ِ تو رسیده به جان و دویده به تن
ببین غم ِ تو رسیده به جانم ،
بگو چه کنم…

 

 

دیگری نوشت : تو را -محکم- برای خودم نگه داشته‌ام... تو برای من کافی هستی. من هم برای تو. گاهی فکر می‌کنم "بس" بودن، بهترین حس است. بس بودن کسی برای کسی از تمام این دنیای بی سر و ته که آدم‌هایش خیلی وقت است، هر چه می چرخند به هم نمی‌رسند، حس "گرمی" است. مثل یک شالگردن پشمی می‌ماند که توی سوز سرما صورتت را با آن می‌پوشانی...به آدم "آرامش" می‌دهد. حس اینکه لازم نیست انقدر نفس نفس بزنی، لازم نیست سرگردان باشی، لازم نیست انقدر شلوغش کنی، انقدر تندش کنی همه چیز را... بنشین. یک نفس عمیق بکش. تو خوشبختی چون کسی هست که برای تو کافی است و همین بس است برای پر شدن دنیایت ....



نوشته شده در  دوشنبه 92/10/30ساعت  6:22 عصر  توسط او 
  نظرات دیگران()

دلم برایت تنگ شده ای ترک غارتگر من...
باز هم زمستان و گل دوست داشتنی من...یادت هست؟!

نوشته شده در  چهارشنبه 92/10/25ساعت  5:11 عصر  توسط او 
  نظرات دیگران()

 

دلم این چند روز آخری خیلی غم دارد. دختر بدر الدجی امشب سه جا دارد عزا...

چقدر مدینه ی بی رحمه للعالمین سنگین است برای زهرای اطهر و امیرالمومنین چقدر مدینه ی بی نبی و یادگارش سخت و مرگ بار است برای علی (ع)...

 یا دهر اف لک من خلیل، کم لک بالاشراق و الاصیل...

وصیت پیامبر(ص) ثقلین بود، قرآن حق است و عترت نیز هم، حقانیتی جدا ناشدنی. اما نشناختند این حقیقت را و گمراهی را خریدند پس از آن همه تلاش مشفقانه نبی خدا.

زیانکارند آنانکه بر میراث تو، بر کتاب وحی و عترت طاهرت ستم روا داشتند، همانها که به قتل اهل بیت تو راضی و خشنود شدند.

اللهم العنهم جمیعا. سر ریزم از بغض و کینه یتان؛ ای قاتلان هر آنجه خوبی و پاکی ست.


نوشته شده در  چهارشنبه 92/10/11ساعت  9:58 صبح  توسط او 
  نظرات دیگران()


اولش فکر می کردم راه حل آن است که گاهی وقت ها،  بعضی احساس ها را ببری یک جایی کنج دلت، تا بماند و خاک بخورد و بعد هم یک روز، با خودت بمیرد و برود...
می دانستم که اگر نرود و قد بکشد و دستش برسد به زندگی ات، می آید و می پیچد به پروپای بودنت؛ دست دنیایت را تنگ می کند؛ غرورت را بر باد می دهد؛ یک جاهایی، ناجور می شکندت و آخرش هم، احساست که رفته، هیچ؛ تازه تو می مانی و غروری که نیست و شاید حتی حس یک معصومیت از دست رفته هم، روی شانه های شکسته ی غرورت سنگینی کند...

نه که دانسته هایم غلط باشدها، نه؛ راه حلم اشتباه بود.
حالا فهمیده ام که آن بعضی احساس ها را نباید ببری شان کنج دلت تا بماند و خاک بخورد که باز بعدها، هر وقت دلشان خواست، با بهانه و بی بهانه، بیایند وسط زندگی ات و میان لحظه هایت قدم بزنند و قد علم کنند و خودی نشان بدهند و ...

(اصلش بعضی چیزها کنجی ماندن و خاک خوردنشان کار را بدتر می کند؛ تازه می شوند زیرخاکی و عتیقه هم که می دانی، قیمتش هر روز که بگذرد، بالاتر می رود و دردسر نگه داری اش هم بیشتر!)

حالا فهمیده ام آن بعضی احساس ها را باید بیاوری شان درست وسط دلت، بعد، قبل آنکه فرصت کنند از دل، راهی به روزمره ی زندگی ات باز کنند و بشوند همه کاره ی بودنت، همین طور که زل زده ای به چشم هایشان، به حس خوب داشتنشان و همین طور که بغض کرده ای و سرشار حسرت شده ای، چاقوی عقل را بگذاری روی گردنشان و قربانی شان کنی... بعد تازه بغضت بشکند و سر تا به پا اشک بشوی و بنشینی به سوگواری شان و بعدتر، خسته و بارانی و خیس و تب دار و عزادار و مستأصل، برایش زمزمه کنی که مرا ببخش حس خوب من! آدم گاهی مجبور می شود؛ دنیاست دیگر...

گاهی زندگی، همین قدر تلخ، همین قدر خشن، حقیقتِ بودن خود را می زند توی صورتت...

 

پی نوشت : نویسنده اش کس دیگریست.


نوشته شده در  سه شنبه 92/10/3ساعت  5:56 عصر  توسط او 
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بمیرید
هیسسس
با صدای آهسته
[عناوین آرشیوشده]